خاطرات یک روزنامه نگار

چی شد که من اینکاره شدم

خاطرات یک روزنامه نگار

چی شد که من اینکاره شدم

ماجراهای من!

امروز آخرین روز کلاس های باشگاه خبرنگاران  بود (Thanks God)  

از اون جایی هم که من شاگرد بسیار فعال و جسور و باهوش و پر استعدادی هستم بعد از کلاس با استادم رفتم باشگاه خبرنگاران 

تازه تو راهم استادم تاکسی گرفت پولشم خودش حساب کرد (اصلا هم من آدم پروویی نیستم ، خودش دوست داشت حساب کنه به من چه) 

حالا منم خوشحااااااااااااااال در جوار استاد داشتم میرفتم که رسیدیم به در !
در خودش باز شد حالا من تعارف میکنم استاد تعارف میکنه  

بالاخره بعد از کلی تعارف تصمیم گرفتم من اول برم ، از اونجایی هم که اصلیتم بر میگرده به لوک خوش شانس تا یه قدم براشتم دربسته شد خورد تو سرم   

کلی جلوی ملت ضایع شدم ( از فردا دیگه هر روز که برم باشگاه همه یاد موندن من لای درمیوفتن) 

بعد از اینکه از باشگاه اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم که برم دانشگاه ( البته اتوبوس هم داره ها ولی چون من خیلی مایه دارم با تاکسی میرم) از تاکسی که پیاده شدم درو بستم یه دفعه دیدم گوشیم نه تو کیفمه نه تو جیبم!!! 

حالا منو میگی  بدو بدو  به سمت تاکسی ، هی به راننده اشاره میکنم حالا اونم کور شده بود منو نمیدید ، دیگه داشتم پروانه میزدم. شانس آوردم تاکسی دور زد منم از روی نرده های وسط خیابون طی یک حرکت ژانگولری پریدم و رفتم طرفش!
کل ماشینو زیر و رو کردم مگه پیدا میشد حالا ، آخر سر راننده گفت بریم همونجا که پیادت کردم رفتیم اونجا دیدم گوشیم دمر افتاده رو زمین!
منم اصلا کوریمو به روی خودم نیاوردمو خیلی خوشحال به راه خودم ادامه دادم. 

این بود انشای مضخرفه من!!!

نه شماها بگید آخه خدایی این انصافه؟

۲ روز نشده که امتحانا تموم شده دوباره باید شال و کلاه کنی بری دانشگاه! 

آخه چرا اینقدر به این قشر مسضعفه جامعه باید ظلم شه؟!!! 

از اون جایی هم که من خیلی خوش شانسم کلاسام از شنبه 10 صبح شروع شد( فکر کنم اصل و نسبم برمیگرده به لوک خوش شانس!) 

خلاصه به زوووووور امروز کله ی سحر ساعته 8.30 از خواب ناز بلند شدم و دوان دوان راهی دانشگاه شدم. 

چون اولین روز بود خیلی از بچه ها پیچونده بودن به خاطره همین دانشگاه خیلی خلوت بود، ولی دانشجویان وظیفه شناسی مثله من هیچ گاه عرصه را به نفع دشمنان این ملت و مرز و بوم خالی نگذاشته و نخواهند گذاشت اصلا حالا که اینطور شد من تو دهنه این دولت ... نه ببخشید من غلط بکنم همچین کاری کنم(یک لحظه جو گرفت ما را) 

داشتم میگفتم که ساعته 10 کلاسم شروع میشد منم 10:05 رسیدم دانشگاه، هیچ اضطرابی هم نداشتم چون مطمئن بودم استاد حداقل 30 دقیقه دیرتر میاد، خرامان خرامان داشتم تو راهرو راه میرفتم که دیدم به! به! استاد عزیز سر کلاس تشریف دارن ( با دیدن این وضعیت متوجه شدم که این درس از اون تو بمیری ها نیست ، 10 بشه 10:05 ذقیقه کلاهت پس معرکه اس) 

رفتم سر کلاس تا نشستم استاد یه برگه ای داد دستم که توش قوانینه کلاس و کارایی رو که باید در طول ترم انجام بدیم و نوشته بود. 

البته یه کم سختگیری داشت ولی برای دانشجویان کوشایی نظیره من این سختگیری ها از عسل هم شیرین تر است(فکر کن 1 درصد) 

خلاصه فکر کنم بر عکس ترم های پیش این ترم رو یه کم باید به خودم فشار بیارم و از اول ترم درس بخونم چون اینطور که بوش میاد(البته بوش رفته دیگه اوباما اومده)این ترم قراره امنیت و کنترل بیشتر شه در نتیجه دیگه خبری از hands free نیست!( البته من که اصلا نمیدونم  hands free چیه!!!)

چه میکنن این رویا های صادقه!

یکی از درسای این ترممون مبانی ارتباطات جمعی بود بر خلاف همیشه این یه درسو واسه اولین بار واسه امتحان خوندم!!! 

خدائیشم خوب خونده بودم سر جلسه که رفتم همه ی سوالا رو نوشتم به جز سواله آخر اونم چون جزوشو نداشتم نتونستم بنویسم 

خلاصه امتحانو دادمو مطمئن بودم که میشم ۱۸!!! 

چند شب پیش که خواب دیدم (آخه چند شب یه بار خواب میبینم)  خواب دیدم استاد بهم ۱۴ داده بعد رفتم پیشش میگم استاد من ۱۸ میشم نه ۱۴  

برگه ی تصحیح شده رو نشونم میده بعد میبینم همش ایرادای بنی اسرائیلی گرفته از جوابا 

امروز رفته بودم واسه انتخاب واحد دیدم نمره ها اومده  

به نظرتون چند شده باشم خوبه؟ 

دقیقا همونی که خوابشو دیده بودم!!! 

حالا شانس منو ببینید بعد از عمری خواب دیدیم عدل همون خوابم دقیقا به همون شکل تحقق پیدا کرد

چه می کنه این دوران دانشجوئی!

امروز روز آخری بود که امتحان دادیم (Thanks God)  

چقدرم واقعا این قشر دانشجو واسه امتحانا زحمت میکشن! 

داشتم میگفتم امتحان ساعته 8 بود منم ساعت 9 باید میرفتم باشگاه خبرنگاران 

حالا خدا رو شکر که امتحان زبان بود، منم سر نیم ساعت برگه رو دادم و گووووله شدم به طرف باشگاه  

سر کلاس که بودم ندا (دوستم) sms داد که ما داریم میریم دربند توام میای؟ منم که اصولا آدم پایه ! گفتم آره شما برید منم خودمو میرسونم 

حالا بماند که با چه مشقت و سختی من رسیدم دربند! سر خیابون دربند که بودم ندا زنگ زد گفت همونجا وایسا ما داریم با تاکسی میایم تو رو هم سوار کنیم بریم، منم خوشحااااال وایساده بودم که یهو دیدم یه پراید با 6 سرنشین داره به من علامت میده یه کم که دقت کردم دیدم به به جمعی از بچه های خودمونن! منم رفتم سوار شدم البته  تو 2 مرحله سوار شدم یه بار سوار ماشین یه بارم سواره دوستم!!! 

خلاصه با هزار وسواس یه جای دنجو انتخاب کردیم رفتیم نشستیم ، تو راه هر کی مارو میدید فکر میکرد تظاهرات شده (خدائی 11 نفر تعداد کمی نیست!)  

بعدش رسیدیم به قسمت خوب ماجرا یعنی نااااااهاااااررر! 

منو رو آورد منو ندا کشک بادمجووون  گفتیم 2 نفر قزل آلا ، 2 نفر دیزی، 3 نفرم کوبیده ، 2 نفرن آش (خدائی حال میکنی سلیقه هارو!) 

غذا رو که آورد  همه 2 قاشق خوردن بعد نمیدونم چرا همشون خیره شدن رو غذای منو ندا! 

خلاصه هی یه لقمه خودمون میخوردیم یه لقمه میدادیم دست بچه ها ( چقدر واقعا منو ندا انسان های از خود گذشته و شریفی هستیم) 

بعد از ناهارم دیگه خودتون میدونید دیگه من نگم چائی و مخلفات  

بعد داشت دیگه کم کم میرسید به قسمت دردناکه  ماجرا یعنی صورتحساب 

حدس بزنید چقدر شد....................................... آفرین درست گفتید 20 امتیاز مثبت با یه چراغ سبز! 

شد 62000 تومن ناقابل! 

خودتون میدونید دیگه قشری مستضعف تر از دانشجو نیست به خاطره همینم باید فکر این که 1% مهمون دوستت باشی و از کلت شووووووووت کنی بیرون! 

بعد از 6 ساعت حساب و کتاب و چرتکه انداختن خدارو شکر خدارو صد هزار مرتبه شکر دنگ من شد 5000 تومن( بازم خدا رو شکر)  

ولی خیلی خوش گذشت اگه دنگ من 30000 تومنم میشد من با جونو دل میدادم چه لذتی بالاتر از با دوستان بودن( آره جوونه عمم) 

 

نمایشگاه نقاشی یا سوهان روح؟!!

یکشنبه که از باشگاه خبر نگاران برمیگشتم به سرم زد که یه سری به گالری بهزاد بزنم 

آخرین دفعه که اونجا بودم همه کارا پرتره بودم اونم به سبک رئال! 

ولی این سری که رفتم کارای نمایشگاه ۳ قسمت بود بخش اولش یه سری عکس بود که خانم مژگان نمیدونم چی ( شرمنده فامیلیشون یادم رفته) از سفرش به هند گرفته بود کارای نسبتا جالبی بود.یه قسمت گوشه ی سالنم بخش پذیرایی بود!بخش دوم کارای مدرن با تکنیک رنگ و روغن بود اینام ببببببببببببد نبود.یه قسمت گوشه ی سالنم بخش پذیرایی بود ! 

طبقه ی بالاشم کارای چاپ روی پارچه بود.یه قسمت گوشه ی سالنم بخش پذیرایی بود !  

حالا گذشته از کارائی که تو نمایشگاه بود من اصلا کاری به خوب و بدش ندارم اصلا به من چه  

من بعد از این چند روز که از دیدن نمایشگاه میگذره فقط یه چیزی تو ذهنم مونده اونم اینه که یه قسمت گوشه ی سالنم بخش پذیرایی بود !  

تو نمایشگاه چشمتو به سمت چپ میچرخوندی پذیرائیه قسمت اول رو میدی ۳ مدل شیرینی گذاشته بودند یکی از یکی باقلواتر( حالا فکر نکنید من آدم شکموئیماااااااا)  

 چشمتو به سمت راست میچرخوندی پذیرائیه قسمت دوم بود یه جعبه شکلات از اون گنده رنگاوورنگاا!! 

وقتی از خوردن این ۲ تا نا امید میشدی و میخواستی بالا رو نگاه کنی پذیرائی طبقه بالا... 

خلاصه نمیدونید چه کنترلی روی نفسم داشتم من اونروز!  

البته فکر نکنید من از این آدمای نخورده امااااااا( مطمئن باشید!)

آخه خدایی خودمونیم واسه ی بالا بردنه کلاس کارم  که شده باید تو نمایشگاه ها یه جوری برخورد کرد که انگار اصلا ندیدی که یه قسمت گوشه ی سالنم بخش پذیرایی هست!