امروز آخرین روز کلاس های باشگاه خبرنگاران بود (Thanks God)
از اون جایی هم که من شاگرد بسیار فعال و جسور و باهوش و پر استعدادی هستم بعد از کلاس با استادم رفتم باشگاه خبرنگاران
تازه تو راهم استادم تاکسی گرفت پولشم خودش حساب کرد (اصلا هم من آدم پروویی نیستم ، خودش دوست داشت حساب کنه به من چه)
حالا منم خوشحااااااااااااااال در جوار استاد داشتم میرفتم که رسیدیم به در !
در خودش باز شد حالا من تعارف میکنم استاد تعارف میکنه
بالاخره بعد از کلی تعارف تصمیم گرفتم من اول برم ، از اونجایی هم که اصلیتم بر میگرده به لوک خوش شانس تا یه قدم براشتم دربسته شد خورد تو سرم
کلی جلوی ملت ضایع شدم ( از فردا دیگه هر روز که برم باشگاه همه یاد موندن من لای درمیوفتن)
بعد از اینکه از باشگاه اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم که برم دانشگاه ( البته اتوبوس هم داره ها ولی چون من خیلی مایه دارم با تاکسی میرم) از تاکسی که پیاده شدم درو بستم یه دفعه دیدم گوشیم نه تو کیفمه نه تو جیبم!!!
حالا منو میگی بدو بدو به سمت تاکسی ، هی به راننده اشاره میکنم حالا اونم کور شده بود منو نمیدید ، دیگه داشتم پروانه میزدم. شانس آوردم تاکسی دور زد منم از روی نرده های وسط خیابون طی یک حرکت ژانگولری پریدم و رفتم طرفش!
کل ماشینو زیر و رو کردم مگه پیدا میشد حالا ، آخر سر راننده گفت بریم همونجا که پیادت کردم رفتیم اونجا دیدم گوشیم دمر افتاده رو زمین!
منم اصلا کوریمو به روی خودم نیاوردمو خیلی خوشحال به راه خودم ادامه دادم.
این بود انشای مضخرفه من!!!
jaleb bud :D
خدا رو شکر که از اون دسته از آدما هستی که به قسمت طنز زندگی نگاه می کنی و خدا رو شکر که بلدی به همون شکل بنویسیش و خدا رو شکر که من وبلاگت رو پیدا کردم که با هر یادداشتت کلی بخندم !
انشات هم بیسته !
حق با استادت است دیدت به مسایل خیلی جالب و بامزس برات آرزوی موفقیت روز افزون دارم.
چرا اسمت برایم اشناست ولی اسم واقعیت یادم نمیاد ؟ اشتباده که نگرفتم ...